به نام خدای عزیزم.

سلام.

دیشب سر سفره یه اتفاق قشنگ افتاد.خواهرم میخواست بره نوشابه بگیره و گفت چه رنگی بگیرم.من و داداشم گفتیم لیموناد بگیر.خواهرم دوباره می پرسید چه رنگی بگیرم و ما دوتا می گفتیم لیموناد و بقیه هم نظری نمی دادند.تا اینکه بابام خیلی آروم گفت خب لیموناد بگیر و خواهرم گفت خب رفتم لیموناد بگیرم.همون موقع من و داداشم ذوق خودمون را نشون دادیم و داداشم گفت آخ جون بالاخره حرف ما شد؛که بابام بهش گفت یه کم من پشتت اومدم که حرف تو شدا.

 

به این فکر کردم که هرچی هم این بچه و حتی منی که از خواهرم بزرگتر هستیم می گفتیم لیموناد اهمیت نمیداد ولی تا بابام خیلی آروم گفت،اهمیت داد و پذیرفت.

به این فکر کردم مگه ما اعتقاد نداریم امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف )پدر امت هستند،خب یه موقع هایی شاید اگه حرفی را به پدر بزنیم،با یه اشاره حل بشه

امام زمانم،میشه برام پدری کنیتا الان پدری کردی ولی بازم مثله همیشه برام پدری کنی و کمکم کنی

قصه های مجید

مثل پدر

لیموناد ,خواهرم ,یه ,بگیرم ,پدری ,گفتیم ,گفتیم لیموناد ,و داداشم ,من و ,خیلی آروم ,می گفتیم

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

سایت تفریحی آموزشی ملکا جان نمایندگی سهروردی melodyiebaran آموزش طراحی وب نمونه سوالات استخدامی محصولات آلومینیومی chakavakava prenss راهنمای استفاده از وسایل برقی خانگی آموزش زبان ترکی آذربایجانی